دارم فکـــــــــــــــــــــر میکنم...!!!

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

عرفـــــــــه امسال...

»«بسم الله الرحمن الرحیم»«                                 به نام  خداوند بخشـــــــــــنده مهربان


چند روز پیش مشهد الرضا(ع) بودم. جای تک تکتون خالی... دعای عرفه و قسمت من مشهـــــــد؛

خیلی حال داد. تو این سفر یه مهمون ویـــــــــــــــــــژه هم داشتیم.( اینقدر ویژه بود که کشش دادم...)

نویسنده ی کتاب از معراج برگشتگان و دیدم که جان میرود و... اگه بخوام ایشون رو تو یه جمله خلاصه کنم؛(یه انسان کامل، با ایمان، جدی، خوش مشرب، با حال ، لوطی، با مرام، و...) وای خسته شدم... حاجـی چقدر خصلت داری...

عکـــــــــــس یادگاری هم گرفتیم...


۳۰ مهر ۹۲ ، ۱۴:۵۹ ۱۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
قلمداد هنر

زیارت...

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...

آقــــــــــــــــا جان مرا بپذیر...

ســـــــــــــلام...







نائب الزیاره هستم،ان شاء الله...


۲۱ مهر ۹۲ ، ۲۳:۴۶ ۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
قلمداد هنر

به رسم ادب

دلم هوای کربلای جنوب را کرده است. یادش بخیر راهیان نور/1389/موسسه شهید حاج احمد کاظمی...

در دل بچه ها جنبشی افتاده بود از جنس شهداء، این دفعه انگار میخواستند برامون سنگ تمام بگذارند، همیشه عادت کرده بودیم اردوهای زیارتی بریم، یا لااقل یک سیاحتی هم در راه میکردیم. اما این بار...

اولین بارم بود.تقریبا از یک هفته قبل از اردو این جمله از دهان همه برایم تکراری شده بود، دم عیدی میخوای بری یه مشت خاک رو ببینی و بیای شهر چی بگی؟

این حرف، دلم را بیشتر قرص میکرد تا برم. یادشــــــــــــ بخیر... بهشت شهدای شهر و حرکت 15 اتوبوس به سمت دیاری از اهالی خاکـــــــــــ ... شب و اسم قرارگاه شهید صیاد شیرازی، نمیدونم میخواید اسمشو ریا بذارید یا هرچی...اما من با این هیکل یغورم در نمازخانه ی قرارگاه وقتی عکس یک نوجوان 16 ساله را دیم که همچون همرزمان خود در برابر دشمن از جانش هم مضایقه نمی کرد، ناگهان بغضم ترکید. خیلی حال داد... گریه پشت گریه مثل اینکه چشمانم دیگر عقده ایی شده بودند.الان ببار، کی ببار...

جنوب با خاطره هایش در بطن زندگی من ماند. حرف های حاج حسین یکتا یادگار رفیق های شهیدش مثل تیری بر قلب من مینشست و من حتی توانایی دفاع از کارت ملی خودم را هم نداشتم.(اومدی اینجا مَحرم بشی؟ چرا مُحرم شدی؟چرا کفشاتو در آوردی؟ میخوای شهداء باهات رفیق بشن؟ عزیز بشی؟ پیش شیطون پیروز بشی؟و...) هنوز این جمله ها را با خود یدک میکشم.

خدایا شکرت از این همه نعمت...

۱۲ مهر ۹۲ ، ۲۱:۱۸ ۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
قلمداد هنر

مشکوف شکوف...

 در سرم به اندازه ی یک شهر شلوغ ولوله ایستــــــــــــــــــــــــ ... خسته نیستم اما از خستگی مردمانی حرف میزنم که قدمت سرزمینشان رقم نجومی است.

خیابان قدم هایش را بر دل زنان خیابان گرد گذاشته است. فقط روایت میکنم و اگر شرفم بگذارد صادق ترین بنده ی وجــــــــــــدانم هستم.

ساعت 10 شب است. زن به تنهایی پاره های سفید خیابان را می شمارد و جلو می آید و درست زیر تابلوی ایستگاه اتوبوس می ایستد. تقریبا بیست و هشت ساله با قدی نسبتا بلند و آرایش غلیظش که حتی از زیر چادر گره زده در صورتش کاملا پیدا است.

صدای بوق ماشین ها دیگر دارد کلافه ام میکند و گاه گاه صدایی به زمزه از این طرف خیابان شنیده میشود، خانوم خانوما نبینم تنها باشی یک امشب را... دیگر طاقت این بیشرمی ها را ندارم ، دلم میخواهد جلو برم و محکم سیلی آبداری نثارش کنم. اما نمیشود؛ شاید او بی تقصیر است.

چندین ماشین رنگارنگ جلویش ترمز میزنند اما مثل اینکه دلش باب میلشان نیست، مثل اینکه قضاوت زود است، او این کاره نیست...! اتومبیل نقره ایی رنگی کمی جلوتر ایستاده ...پسری جوان والبته تنها، زیر چشمی دختر می پاید.انگار طعمه امشب را پیدا کرده است. سه چهار باری اتول را جلو و عقب میکند . نمی دانم دزدکی به دختر چه میگوید.

زن سیاه پوش شب، با تلفن همراهش بازی میکند. وای خدای چه حسی دارد الان... دختر راه می افتد چندین قدم نرفته که می ایستد و او جلویش نگه میدارد ، اکنون اینجا آخر خط است. دختــــــر سوار ماشین میشود و لبخندی برای من میزند و میرود.

خدایا تو خودت گفتی بنده هایت را دوست داری، اما چرا این یکی از دستت در رفت...

۰۷ مهر ۹۲ ، ۱۹:۵۲ ۱۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
قلمداد هنر