دلم هوای کربلای جنوب را کرده است. یادش بخیر راهیان نور/1389/موسسه شهید حاج احمد کاظمی...

در دل بچه ها جنبشی افتاده بود از جنس شهداء، این دفعه انگار میخواستند برامون سنگ تمام بگذارند، همیشه عادت کرده بودیم اردوهای زیارتی بریم، یا لااقل یک سیاحتی هم در راه میکردیم. اما این بار...

اولین بارم بود.تقریبا از یک هفته قبل از اردو این جمله از دهان همه برایم تکراری شده بود، دم عیدی میخوای بری یه مشت خاک رو ببینی و بیای شهر چی بگی؟

این حرف، دلم را بیشتر قرص میکرد تا برم. یادشــــــــــــ بخیر... بهشت شهدای شهر و حرکت 15 اتوبوس به سمت دیاری از اهالی خاکـــــــــــ ... شب و اسم قرارگاه شهید صیاد شیرازی، نمیدونم میخواید اسمشو ریا بذارید یا هرچی...اما من با این هیکل یغورم در نمازخانه ی قرارگاه وقتی عکس یک نوجوان 16 ساله را دیم که همچون همرزمان خود در برابر دشمن از جانش هم مضایقه نمی کرد، ناگهان بغضم ترکید. خیلی حال داد... گریه پشت گریه مثل اینکه چشمانم دیگر عقده ایی شده بودند.الان ببار، کی ببار...

جنوب با خاطره هایش در بطن زندگی من ماند. حرف های حاج حسین یکتا یادگار رفیق های شهیدش مثل تیری بر قلب من مینشست و من حتی توانایی دفاع از کارت ملی خودم را هم نداشتم.(اومدی اینجا مَحرم بشی؟ چرا مُحرم شدی؟چرا کفشاتو در آوردی؟ میخوای شهداء باهات رفیق بشن؟ عزیز بشی؟ پیش شیطون پیروز بشی؟و...) هنوز این جمله ها را با خود یدک میکشم.

خدایا شکرت از این همه نعمت...