بعد از بیمارستان پوست رازی، برای کامل کردن یک مجموعه عکس رفته بودم به آسایشگاه جانبازان، با امیر آشنا شدم. امیر متولد 1342 بود. سال 60 میرود روی مین تا سال 66 در کُما و بعد بازگشت به زندگی. کنار تختش تخت دیگری بود که پیرزنی بر آن زندگی میکرد. فهمیدم مادرش است و از وقتی همسرش فوت کرده، 5 سال است در همان اتاق کنار پسرش زندگی میکند. مادر به معنای غلیظ آن . به گفته خودش به ندرت گاهی از آسایشگاه میرود بیرون برای امیر خوراکی میخرد. امیر کودک شده بود با لبخندی بِکر و چشمهایی که گویی به 7 سالگی بازگشته اند. هرچه میگفتم، میگفت: سلامت باشید. خوبی؟ سلامت باشید. چه میکنی؟ سلامت باشید. خوش میگذره؟ سلامت باشید. در همین طوفان"سلامت باشید" بودیم. که سوالی از او پرسیدم. گفتم: میدونی الان رئیس جمهور کیه؟ انگار ناگهان اعتماد به نفس پیدا کرده باشد، با اطمینان گفت: بنی صدر! آه! زمان برایش فریز شده بود. مانده بود در 32 سال قبل، مثل عکس های کنار تخت، مثل زخمِ همچنان بازِ روی گلویش که رفقایش با سر تفنگ در حلقومش ایجاد کردند تا بتواند نفس بِکشد. گفتم: حالا تو زمین ما هستی، حالا تو گورستان ما هستی، حالا تو مرگ ما هستی، و جنگ ادامه دارد... حالا تو جوان ما هستی، حالا تو جوانی ما هستی؛گفت: سلامت باشید.

(عکس و نوشته از آقای اسماعیلی)