فاطمیه همین حالاست...

به همین روزگار، غمی از یک دل به دلی دگر نشسته است. زنی تنها در میان هجوم چندین نگاه نامحرم بر زمین نشسته است. و توازهمین روزگار دلت را غمی بی وصف گرفته است. انتهای کوچه، و نگاه زنی مبهوت ... راستی مردی هم به راستای نگاه زن، نگاهش مبهوت... این زن دوشینه ی تنهایی مرد را بر کولش کشان کشان با پهلویی... چه کشیده است ازغم تنهایی، این زن...

دستان مرد را طنابی خفه کرده، این مرد تمام زندگی اش در میان آتش نشسته است. قصه، داستان، افسانه... تمامشان به یک طرف، اما واقعیت همچون کودکی تنها در کنج افکارم نشسته است. هنوز جهان هزاران سال تقویم زندگی اش را بر یک واقعیت تلخ نشانده است. و چه آرام غمشان بر دلت نشسته است.