در سرم به اندازه ی یک شهر شلوغ ولوله ایستــــــــــــــــــــــــ ... خسته نیستم اما از خستگی مردمانی حرف میزنم که قدمت سرزمینشان رقم نجومی است.

خیابان قدم هایش را بر دل زنان خیابان گرد گذاشته است. فقط روایت میکنم و اگر شرفم بگذارد صادق ترین بنده ی وجــــــــــــدانم هستم.

ساعت 10 شب است. زن به تنهایی پاره های سفید خیابان را می شمارد و جلو می آید و درست زیر تابلوی ایستگاه اتوبوس می ایستد. تقریبا بیست و هشت ساله با قدی نسبتا بلند و آرایش غلیظش که حتی از زیر چادر گره زده در صورتش کاملا پیدا است.

صدای بوق ماشین ها دیگر دارد کلافه ام میکند و گاه گاه صدایی به زمزه از این طرف خیابان شنیده میشود، خانوم خانوما نبینم تنها باشی یک امشب را... دیگر طاقت این بیشرمی ها را ندارم ، دلم میخواهد جلو برم و محکم سیلی آبداری نثارش کنم. اما نمیشود؛ شاید او بی تقصیر است.

چندین ماشین رنگارنگ جلویش ترمز میزنند اما مثل اینکه دلش باب میلشان نیست، مثل اینکه قضاوت زود است، او این کاره نیست...! اتومبیل نقره ایی رنگی کمی جلوتر ایستاده ...پسری جوان والبته تنها، زیر چشمی دختر می پاید.انگار طعمه امشب را پیدا کرده است. سه چهار باری اتول را جلو و عقب میکند . نمی دانم دزدکی به دختر چه میگوید.

زن سیاه پوش شب، با تلفن همراهش بازی میکند. وای خدای چه حسی دارد الان... دختر راه می افتد چندین قدم نرفته که می ایستد و او جلویش نگه میدارد ، اکنون اینجا آخر خط است. دختــــــر سوار ماشین میشود و لبخندی برای من میزند و میرود.

خدایا تو خودت گفتی بنده هایت را دوست داری، اما چرا این یکی از دستت در رفت...