یک به یک، یکی در میان، به فاصله ی یک اتفاق، به چرخش یک روزگار، به اندازه ی یک گناه، من خودم را تقسیم کرده ام؛ میان خُودم و خـــــــــــــــودم.

نوشتن تنها راه فرار از واقعیت هاستــــــــــــــ... کمی با تفکر یادم می آید دیروز ها چقدر سریع گذشته است! امروز ها انگار ساعت جانُ جلای حرکت ندارد. امروزها بی تفاوت نگاه میکنم؛ بی تفاوت نگاهم میکنند؛ شاید من بی تفاوت شده ام. اصلا مهم نیستـــــــــ. و با تمام اعتقادم باور دارم؛ باور دارم اینها بهانه است. بهانــــــــــــه...

 *دیگر عقلم قَد نمی دهد...

کاش ساعت هیچگاه نمی چرخید. من قدم همان 120cmمیماند. آن روز ها من هنوز نماز نمی خواندم. اما پدرم نمازش را ایستاده به پا میداشت. آن روز ها، لحظه ها رویایی اتفاق می افتاد. شاید من زیبا نگاه میکردم. هنوز رُفتگر محل موبایلش تاچ نبود. هه هه ... شایسه خانم ماشین بافتنی نداشت چه رسد به 206 دنده اتومات///

گذشته چه گذشت!!! لعنت به آینــــــــــده ی فرا موش کار...