دیگر لبان خشکیده و زمخت پدر بر گونه هایم نوازش گر روز های خوشبختی نیستــــ ؛ آری روزهِ امان هر بنی بشری را میبُرد. و صدای گوش خراش این جنگنده ها بند دل هر کودک جنگ را میبُرد. کودکی با صدای الله اکبر دستان مادر را از آغوش پُر مهر دستانش میبُرد. کودک این را یاد گرفته استــ؛ آموخته استــــ... اگر از کانون خانواده دل نبرُی! دشمن از خواهر 16 ساله ات سَر میبُرد.

حرف همه یِ مردم کوچه های شهرم را قبول دارم. آری سُنی اند" ولی انسان هستند. امام را قبول ندارند" ولی احساس دارند. شیعه میکشند تا بهشت روند" اما خداوند هست.

من صدایِ حنجره های خونین مردم فلسطین را می شوم. و با صدایی غرار فریاد بر میدارم. برای دست بریدن همان مدعیان حقوق بشر، من دستشان را میبُرم از روی خاکــــــــ کودکی به اسم... اسمش مهم نیست اما کودکِ داستان من فقط یکــــ ماه بیشتر از این دنیا سهم نداشته است. ترکش ها تنش را بریده اند. اما قلبش سالم است. او تپش را یاد گرفت زمانی که خاکــــــــ بسترش شد و قلب ندامتگاه دشمنانش...