دیگر لبان خشکیده و زمخت پدر بر گونه هایم نوازش گر روز های خوشبختی نیستــــ ؛ آری روزهِ امان هر بنی بشری را میبُرد. و صدای گوش خراش این جنگنده ها بند دل هر کودک جنگ را میبُرد. کودکی با صدای الله اکبر دستان مادر را از آغوش پُر مهر دستانش میبُرد. کودک این را یاد گرفته استــ؛ آموخته استــــ... اگر از کانون خانواده دل نبرُی! دشمن از خواهر 16 ساله ات سَر میبُرد.
حرف همه یِ مردم کوچه های شهرم را قبول دارم. آری سُنی اند" ولی انسان هستند. امام را قبول ندارند" ولی احساس دارند. شیعه میکشند تا بهشت روند" اما خداوند هست.
من صدایِ حنجره های خونین مردم فلسطین را می شوم. و با صدایی غرار فریاد بر میدارم. برای دست بریدن همان مدعیان حقوق بشر، من دستشان را میبُرم از روی خاکــــــــ کودکی به اسم... اسمش مهم نیست اما کودکِ داستان من فقط یکــــ ماه بیشتر از این دنیا سهم نداشته است. ترکش ها تنش را بریده اند. اما قلبش سالم است. او تپش را یاد گرفت زمانی که خاکــــــــ بسترش شد و قلب ندامتگاه دشمنانش...
صدای زیبای ربنّا و نوای شیرین قرآن...این اتمسفر شب های کدامین شهر است؟ پرورگارخدایا...! این مزدِ کدامین عمل خیریست که اینگونه فانوس راهم شده؛ و راه نشانم میدهد ولی انگار برای بازگشت راهی وجود ندارد. فرمانده ام میگوید: تو انتخاب شده ایی. احساسم به من دروغ نمی گوید این همان برگزیدنِ مرد روز های سخت است. اما من مردِ چه بود...؟ روز های سخت! پُر مشقت! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نوار مغزم این چنین است.
من به اندازه ی قرص نانی همراه دارم. توشه ی سفر اندک استُ راه بلند... و بزرگی الله، پشتم را قرص کرده به خدایی که فقط خالقم نیست. عاشقم نیز هست. من نیز عاشق او هستم. دلامون بهم راه داره""""""""
دخترِ پُررو پُررو چشم انداخته به چشام
میگه میای با هم دوست بشیم. جَل الخالق از این موجود دو پا، تو الان باید پای بچه
گُنده کردن باشی؛ تو رو چه به دوست بازی...! تمام این جمله برعلیه کلیه مادام
دانشجو های دست به قلمِ، که نقطه ی پایان نوشته هاشون؛ ضد شرایط زیست پذیری
پسرهاست (نَر، میتونه اصطلاح مُبرهنی باشه)
این حرف من نیست و نباید باشد. الله
وکیلی خود همون استاد کلاس 204، خدایا چی بود اسمش...؟ آهان سرکار خانم شکیبا با
نظریه بی ریا...حرفش اینِ بابا، دخترای خِنگ، شما باید راس مدیریت کشور باشید. چرا
ما رییس جمهور زن نداریم؟ لطفا به کابینه دولت بَر نخوره اینجـــــــــــــا
جمهوری اسلامیِ پس حرف حق نباید تلخ باشِ. مگه نه بچه ها؟ همه ی دخترای سالن جیقُ
هورا کشیدن و خانم دکتر با اعتماد به نفسِ بهتری ادامه داد. بحث بر سَرِ ریاست
جمهوری نیست یا هر پُست تشکیلاتی، حرف بر همان نقطه ی پایان است. همان موجودی که
مَرد بودنش شهره عام و خاصِ.
و اما حرفِ من، شُما یک جمله ی زیبا را
در نظر بگیرید. فی المثال" دوسِت دارم" این جمله بدون نقطه و اِعراب
یعنی هیچ. مرد برای زن و زن برای مرد/ همانند چنین واژه هایی هستند. هیچگاه تصوّر
جدا کردن جلوه ی حقیقی مَرد از زن زندگی اش، مُحال است. این دو برای هم آفریده شده
اند و شاید شُعار نباشد که بگویم" موفقیت یکی از آنها، پیروزی هر دوی
آنهاست"
حضـــــرت امیر، میلاد یگانگی ات بر
میزان عدالت تصمیم های زندگی، ان شاء الله مبارکـــــــــــــــ...
بعد از بیمارستان
پوست رازی، برای کامل کردن یک مجموعه عکس رفته بودم به آسایشگاه جانبازان، با امیر
آشنا شدم. امیر متولد 1342 بود. سال 60 میرود روی مین تا سال 66 در کُما و بعد
بازگشت به زندگی. کنار تختش تخت دیگری بود که پیرزنی بر آن زندگی میکرد. فهمیدم
مادرش است و از وقتی همسرش فوت کرده، 5 سال است در همان اتاق کنار پسرش زندگی
میکند. مادر به معنای غلیظ آن . به گفته خودش به ندرت گاهی از آسایشگاه میرود
بیرون برای امیر خوراکی میخرد. امیر کودک شده بود با لبخندی بِکر و چشمهایی که
گویی به 7 سالگی بازگشته اند. هرچه میگفتم، میگفت: سلامت باشید. خوبی؟ سلامت
باشید. چه میکنی؟ سلامت باشید. خوش میگذره؟ سلامت باشید. در همین طوفان"سلامت
باشید" بودیم. که سوالی از او پرسیدم. گفتم: میدونی الان رئیس جمهور کیه؟
انگار ناگهان اعتماد به نفس پیدا کرده باشد، با اطمینان گفت: بنی صدر! آه! زمان
برایش فریز شده بود. مانده بود در 32 سال قبل، مثل عکس های کنار تخت، مثل زخمِ
همچنان بازِ روی گلویش که رفقایش با سر تفنگ در حلقومش ایجاد کردند تا بتواند نفس
بِکشد. گفتم: حالا تو زمین ما هستی، حالا تو گورستان ما هستی، حالا تو مرگ ما
هستی، و جنگ ادامه دارد... حالا تو جوان ما هستی، حالا تو
جوانی ما هستی؛گفت: سلامت باشید.
یک به یک، یکی در میان، به فاصله ی یک
اتفاق، به چرخش یک روزگار، به اندازه ی یک گناه، من خودم را تقسیم کرده ام؛ میان
خُودم و خـــــــــــــــودم.
نوشتن تنها راه فرار از واقعیت
هاستــــــــــــــ... کمی با تفکر یادم می آید دیروز ها چقدر سریع گذشته است!
امروز ها انگار ساعت جانُ جلای حرکت ندارد. امروزها بی تفاوت نگاه میکنم؛ بی تفاوت
نگاهم میکنند؛ شاید من بی تفاوت شده ام. اصلا مهم نیستـــــــــ. و با تمام
اعتقادم باور دارم؛ باور دارم اینها بهانه است. بهانــــــــــــه...
*دیگر عقلم قَد نمی دهد...
کاش ساعت هیچگاه نمی چرخید. من قدم
همان 120cmمیماند.
آن روز ها من هنوز نماز نمی خواندم. اما پدرم نمازش را ایستاده به پا میداشت. آن
روز ها، لحظه ها رویایی اتفاق می افتاد. شاید من زیبا نگاه میکردم. هنوز رُفتگر
محل موبایلش تاچ نبود. هه هه ... شایسه خانم ماشین بافتنی نداشت چه رسد به 206 دنده اتومات///
گذشته چه گذشت!!! لعنت به آینــــــــــده
ی فرا موش کار...
اینجا بهشت نیست! تو هم آدم نیستی...! اما بدان ابلیس همیشه با توست... اینجا روی زمین 5=2×2 است.
این کیبورد شکسته برای من، we chat برای شما، همین بســـــــــ است برای دلم... من about خود را وصیت نامه ی شهداء قرار داده ام. Facebook برای شما، دفتر40 برگ بدون حاشیه و خودکار بیک برای من،
هنوز من از خون شهداء میمکم... حرمت شکستن را یادم نداده اند.