دارم فکـــــــــــــــــــــر میکنم...!!!

حضرت دلــــــــ


امشب دلم برای کتابـــــــــــ هایم، تنگ شد. زدم به کتابـــــــــ خانه...از مفاتیح الحیاه گرفته تا مدیریت و برنامه ریزی مدیران فرهنگی و... (راستی از دیدن کتاب مَن او خیلی خوش حال شدم.) ناگهان چشمم به گِریه های امپراطور افتاد. به شعف آمدم. لب به لب رسید و بوسه ایی ناب زدیم... لب خند بدون ناراحتی روی لبم نشست. برداشتمش؛ و او مرا گرفت. حس طبع فاضل مرا گرفت...

 

این شب ها علی(ع) برای چاه تعریف میکتد. چاه میشنود. فریاد هم میزند؛ ولی علی...عمق دل چاه به اندازه ی اشک های این مرد فهم دارد. اما چرا این جماعت حتی به اندازه ی عمق چاه معرفت نداشتند. معرفت هم نه؛ چرا بصی...آه آه

 

السلام علیک یا فاطمه الزهرا(س)


 امشب دنبال دلم، راه افتادم. از کم و کِیفش بماند. بل الشدت خوش گذشت. ایشالا دلم همیشه دل باشد.

 

 

۱۳ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۲۷ ۲۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
قلمداد هنر

عشق، آشغال سر کوچه نیستـــــــ!

گاهی اوقات میبارد، از آسمان برزمین و از زمین برآسمان...

بلا و نفرت، خوشبختی و موفقیت...خداوند خدای شُکر، شُکر از تمام نگاه انداختن هایت، از نگاه داشتن هایم، از نگاه انداختن هایشان، از چشم افتادن هایم.

من از کتک های مستمر پدر آن کودک هفت ساله متنفرم، او گریه میکرد. اما پدر تمام عصبانی بودنش را بر سرش میباراند. گاهی از آسمان میبارد...تمام آسمان او شده است دستان سنگین پدر.

من از بوسه های پُرمِهر دانش آموز کلاس چهار(ب) بر دستان خانم معلم، لذت میبرم. گاهی از زمین بر آسمان میبارد...تمام زمین او شده است خنده های دانش آموز.

.

.

.

.

.

.

.

فاصله، همان میزان رضایت همه ازفاصله استـــــــــــــــــــــــــــــــ...


 

۰۵ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۰۳ ۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
قلمداد هنر

شباویز

فاطمیه همین حالاست...

به همین روزگار، غمی از یک دل به دلی دگر نشسته است. زنی تنها در میان هجوم چندین نگاه نامحرم بر زمین نشسته است. و توازهمین روزگار دلت را غمی بی وصف گرفته است. انتهای کوچه، و نگاه زنی مبهوت ... راستی مردی هم به راستای نگاه زن، نگاهش مبهوت... این زن دوشینه ی تنهایی مرد را بر کولش کشان کشان با پهلویی... چه کشیده است ازغم تنهایی، این زن...

دستان مرد را طنابی خفه کرده، این مرد تمام زندگی اش در میان آتش نشسته است. قصه، داستان، افسانه... تمامشان به یک طرف، اما واقعیت همچون کودکی تنها در کنج افکارم نشسته است. هنوز جهان هزاران سال تقویم زندگی اش را بر یک واقعیت تلخ نشانده است. و چه آرام غمشان بر دلت نشسته است.




۰۱ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۴۰ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قلمداد هنر

مرزنامه

پسرش را دید، چگونه به مقتل افتاده است. اشکــــــ از دیده فرو ریخت؛ پدر است دیگر...

پسرش را دید، اما او سری نداشت که پدر را ببیند. مرد آهی کشید؛ پدر است دیگر...

تنش عریان بر خاک آرامید. پدر در آغوش پسرش افتاد؛ پسر است دیگر...

مجید دلــــــــــش لرزید. پسر است دیگر...

رفیقانش شهادت دادند بی سر میشود. خودش گفته بود. شهید است دیگر...

زنی آرام بود. گریه اش نالان بود. مـــــادر است دیگر...


تقدیم به روح پرفتوح شهید مجید ابوترابی


۲۴ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۰۷ ۲۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
قلمداد هنر

مُلک، مَلِک، مِلک

در یک مکان کاملا فرهنگی، رفیق م به راحتی بهم گفت: تو هم شعور فرهنگی نداری! حالا وسط مجلس من موندم با شعوری نداشته با ته مزه غیر فرهنگی...

از اینجا به بعدش قلم من براتون مینویسه...

اولا" شخصیت رو میزارم در کوزه آبش و میخورم...! دوما" تخریب، همیشه برای ساختمان های بتی نیستــــ، شخصیت هم گاهی اوقات این پسوند را میپذیره. این خاصیت زبان فارسی ه به همین راحتی بیان میشه... سوما" فرهنگ از تکه تکه های رفتار آدما تشکیل میشه، طرز برخورد یا نگاه فرهنگسازان به مقوله « ف ر ه ن گ» نباید به دید تاثیرگذاری سریع باش ه، عمری باید کار کرد تا یک مشکل اجتماع ی رفع بش ه. لطفا تیشه برنداریم قد تفکرمون بعد بگیم داریم ریشه ی بی فرهنگی رو از بین میبریم. بعضی موقع ها ریش ه ها درون آب ه و غافل از اندیشه هامون...

بُگذریم...

سوار اتوبوس شدم، یادم افتاده کارت الکترونیکی ناوگان حمل و نقل شهری رو خون ه جا گذاشتم. آقای راننده ممکنه بهتون پول نقد بدم؟ نــــــــــــه نمیش ه، خب حالا چرا دعوا میکنی؟(تو دلــــم گفتم). رفتم نشستم. کلُ هم سه تا خانم و یک آقا شده بودن جمعیت اتوبوس، خانوما که هیچی... آقا ببخشید کارتتون شارژ داره؟ نه والا منم میخوام ایستگاه بعدی شارژش کنم. الان باید بگم تو آمپاس قرار گرفتم...

یک عدد پانصد تومانی از جیبــــــــــ مبارک بیرون آوردم. گرفتم سمت آقایی که کنار دستم نشسته بود. I LOVE YOU"  " این جمله وسط قلبی تیر خورده نه روی کارت پستال بلکه روی پول(سرمایه ملی) توسط عاشقی پیشه ی بی ریشه(به قول بعضی ها) حک شده بود. طرف نگاهی از روی اجبار به پول پاره من انداخت. بعد با کلی شرمندگی گفت: آقا اصلا قابل دار نیست، این بار رو مهمون ما باشــــــ، به جون پدرام اگه بگیرم. میخواستم بگم طرحش قشنگ ه؟ ، خداییش الان جاش بود سیلی آبداری نثارم کنه. خدا رو شکر نگفتم...نه بابا اختیار دارید. خواهش میکنم بگیرید. از من اصرار از طرف انکار؛ خلاصه کلی تعارف کردم. یارو هم نگرفتــــــــــ . پس اگه پول نمیگیرید لطفا کارت هم نزنید! گفت:باش ه حتما...اصلا کشته ی مرامش شدم!

موقع پیاده شدن به راننده میگم: ببخشید من دفعه دیگه کارت میزنم. اشکالی نداره؟ راننده هم بدون هیچ رودربایستی گفت: خیلی بی شعوری...

 

» و زمانه ایستــــــــــــــــــــ که بهای شعور را پول دانند و تاوان فرهنگ را بی شعوری...«

 

۰۹ دی ۹۲ ، ۱۲:۳۷ ۴۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
قلمداد هنر

احقاف

آسمان را برای من نگه دار، زمین را بفروش...! زمین را با مردمانش بفروش؛ دیگر ارزش خاکیان کمتر از طلای خاکــــــ شده است. جبرئیل را فروفرست، وحی ایی بخوان ای پیامبر مردگان، روضه ی تو این جمع را زنده میکند. از گودال به خاکــــــ و خون کشیده بخوان، از دیواره های بلند کعبه بخوان، سوره ایی بخوان ازاین مجمل ای رسول تا این جمع بدانند زمین مهریه علی (ع) یست. علی و زهرا ندارد؛ زهرا همه چیزش علی یستـــــــــــــ.

اکو را زیاد کن...! مداح،  ثنایی ازخون عزیز زهرا(س) میخواهد بسراید. این جمع واسطه گری ناله ی حسین(ع) را خواهند، اشک به روضه ی آبــــــــــ نریزند.  شنیده ام آن نانجیب تا خون زیر دّر را ندید دگر از بازوانش شرم نیاورد تا دستی نگه دارد از زور بازویش...آنقدر فشار آورد که ناله ی زهرا(س) را هم به اشکــــــــ درآورد. خلاصه امشبــــــــــ یکی باید بخواند و یکی بگرید. من نای خواندن دگر ندارم. تو بخوان من اشکــــــــــ میریزم.







۲۲ آذر ۹۲ ، ۱۰:۴۳ ۲۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
قلمداد هنر

انفطار

دوربرگردان را به سمت عقلت نچرخان؛ راه را ادامه بده...! الان برای برگشتن زود است.

از خاطراتم مینویسم، میخوانم، مینشینم، تکـــــــــــــــــرار میکنم.

شخصیت من هیچگاه هویتـــــــــــ من نیست...!

لطفا سوال نفرمایید، من خودم نیستم!


سعی میکنم زندگی را گونه ایی ادامه دهم که فقط برای خـــــــــــــــــــودم باشم. من برای تو زندگی نمی کنم! از تجربه های دلم فهمیدم، اظهار نظر های هیچ کسی برایم مهم نیست...! از عقربه های ساعت عقلم فهمیدم، ظاهر هیچکس ماحصل قلبشـــــــــــ نیست.

اگر هر روز قیافه ام به اندازه ی فاصله ی بین ثانیه ها تغییر میکند. این تغییر احساسش بجز دروغ نیست...! قطعا من دروغ بزرگی به تو گفته ام؛ تو از ظاهر من دروغ شــــــــــــنیده ایی؛ گوش هایتــــــــ را بگیر... میترسم صدای این برداشت پرده ی گوشهایتـــــــــــــ را پاره کند. بر نمیدارم! اما تو از من بر میداری! هویتم را میگویم...


لطفا سوال کن... تو خودت هستی؟

هویت تو هیچگاه شخصیتــــــــــــ تو هست...؟

خاطراتت را براندازی کن! اندازه اش را به اندازه ایی دگر مُهیا کن.

بگذار عقلتــــــــــــــــ تصمیم درست را بگیرد. این دوربرگردان شاید آخرین حرکت دلتـــــــ باشد.




۱۲ آذر ۹۲ ، ۱۵:۰۲ ۳۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۲
قلمداد هنر

دامنه حرکت

بخشایش نسیب انسانهایی است، که برای دلشان می بخشند...

حرام زمانه ایی، از خوردن های ناسود، ناسود برای سیری شکم و نفرین، آن کس را که پخت و او خورد و باب میلشــــــــــ نبود. تمام قد نظام میدهم بر تقدیر روزگار، اما چــــــــــرا؟ اما چرا تقدیر زندگی کودکان بی سرپرست اینگونه رقم خورد؟ و خبر دار برای عقلمـــــــــــــ...

زندگی را باید برد؛ زندگی بازی شطرنج در بطن وجودی انسان هاست، گاهی یک اسب تمام آرزوهایت را لگد مال میکند. گاهی باید سرباز تا آخرین قطره ی خون بجنگد تا قلعه دست تخریب بر سینه اشــــــــــــ نخورد. نشان افتخار بر گردن انسان درست کار آویزان میشود. واین یعنی یک نفر پیروز، وعده ایی کثیر بازنده اند؛ حرکت نامزونی معادله ها برهم میزند. اتفاق نامعقولی تو را از ادامه بازی باز میدارد. زندگی بی تردید یا زکاوت میخواهــــــــــــــــــد یا تقدیر...تو دست خوش باهوشی تقدیر هستی...!

آدم هایی به زعم هزاران مرتبه از اطراف اتمسفر تو گذر میکنند؛ و تعدادی تو را نمی بینند. برای من از دیدگانت تعریف کن. تو به چه اندازه آنها را میبینی؟ وسعت دید تو تک تک آرزو هایشان را در دلت جا میدهد یا نــــــــــــه؟ مشکل را پیدا کن...! یک جای کار می لنگــــــــد.

من انقلابی ام، اما کوروش دنباله ی تاریخ من است. نام تقدیر را چندین مرتبه آوردم. گاهی یک قلم رسا بازی شطرنج را عکس میکند. این همان رسالت قلم می باشد. تفکرات یکــــــــــــ انسان همراه با قلمشــــــــــــ دوره را عوض کرده و باعث میشود. اسب تو در زمین دشمن بتازد و یکه تازی کند. سعی کن اسب نباشیـــــــــــــــــ...! بلکه اسبــــــــــ سوار باشی...



 

۰۴ آذر ۹۲ ، ۲۱:۵۰ ۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
قلمداد هنر

عمو خسرو

نه، دیگر نمی شود، نمی شود به واژه باران پناه برد،
چتری همیشه هست...

مهران مدیری در یادداشتی که در کتاب مرحوم خسرو شکیبایی منتشر شده به تمجید از مرحوم شکیبایی پرداخته است . مدیری دراین یادداشت نوشته است :

از روزی که او را شناختم و از اولین باری که او را دیدم ، حالش خوب نبود . اصولا هیچ وقت حالش خوب نبود . منظورم بدحالی جسمانی اش نیست . احساس خوشبختی درونی نداشت . از آن آدم های غمگینی بود که ذاتا اندوه را در خود داشت . این در صدایش بود . در لحن گفتارش بود ، در چشمانش بود و در حرکت دستانش . شاید با همین اندوه درون ، احساس شادی داشت و با همین دلمشغولی های درون ، خودش را زنده نگه می داشت . دوست داشت تنها باشد . دوست داشت خلوت باشد . دیگران را به خود راه نمی داد . هرگز نفهمیدم چه چیزی خوشحالش می کند و چه زمانی حالش خوب است .
برای بازی در پاورچین به او تلفن زدم . رفتم خانه اش و نشستیم به درد دل . در همه جای خانه بود . مجسمه اش ، عکس هایش ، نقاشی هایی که از چهره او کشیده بودند ، جوایزی که گرفته بود . تصویر آدم های مهمی که با او کار کرده بودند . و نقطه درخشان کارنامه اش ، هامون . همه جا پر از او بود و او غمگین ، مثل کودکی بود که توسط خداوند تنبیه شده باشد . یک بغض نهفته که در گلوی او بود و نمی دانم چرا . گفت که می آید و در پاورچین بازی می کند . فردا به محل فیلمبرداری ما آمد و حرف زدیم . می دانستم که نمی آید . حوصله نداشت ، حقیقت را نمی گفت که دل مرا نشکند . حوصله نداشت و رفت . چند سال گذشت . برای بازی در مرد هزار چهره به او تلفن زدم و در یک روز برفی دوباره به محل فیلمبرداری ما آمد . غمگین تر ، شکسته تر و بی حوصله تر .

مدیری در ادامه یادداشت خود نوشته است : باز هم می دانستم که نمی آید . با هم حرف زدیم . حوصله نداشت . باز هم نمی خواست که دل مرا بشکند . بهانه آورد و باز هم حوصله نداشت و رفت . نزدیک درب خروجی برگشت ، مرا بوسید و گفت : من همیشه یک بازی به تو بدهکارم ، و رفت ، برای همیشه رفت . روزی که برای خاکسپاری رفتم ، و هزاران نفر آمده بودند تا این پیکر غمگین را به خاک بسپارند و مردم فراوانی که دوستش داشتند و می گریستند . و مردم فراوان دیگری که آمده بودند با هنرمندان مورد علاقه شان عکس بگیرند و عده فراوان هنرمندانی که سعی داشتند به دیگران بفهمانند که ما بیشتر از شما با ایشان دوست بودیم ، و در این هیاهوی عظیم ، آخرین جمله او را دوباره شنیدم که می گفت : من همیشه یک بازی به تو بدهکارم ؛ مطمئنم در بهشت ، روزی با او کار خواهم کرد . احتمالا در یک تئاتر مشترک که آنجا دیگر ، حوصله دارد، حالش خوب است و غمگین نیست .


برای دل خودم که عــــــــــــــــــــــــاشق خسرو شکیبایی ایست...

۲۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۰۸ ۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
قلمداد هنر

رسالت قلــــــــــــــــم

بگو چراغ ها را خــــــــــاموش کنند...!

             من اینبار می خواهم زودتر(روضــــــــــــــــــــه) را شروع کنم.


ُبلـــَــــــــــندگویِ مَن قلَم و مِنبَرم کــــــــــــــــاغَذ اَست.

من تنها مداحی هستم که مستمعین خود،

این گریه کننده های کلان و خُرد را نمی بینم.



۲۸ آبان ۹۲ ، ۱۵:۱۱ ۱۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
قلمداد هنر